قایم باشک ِ حسرت
بچهتر که بودیم آنقدرها قایمباشک بازی نکردیم.
بچهتر که بودیم میخواستیم بزرگ باشیم؛ نمیخواستیم به چشم بچه نگاهمان کنند. دلمان میخواست به چشم بچهها نگاهمان نکنند. قابمباشک که هیچ! نتوانستیم هیچ کار بچهگانهای را آنگونه که قرار بود، انجام دهیم.
چرا دارم جمع حرف میزنم. آقا جون! من دلم میخواست بازی کنم، دلم میخواست بچگی کنم، دلم میخواست دعوا کنم، دلم میخواست خونه رو به هم بریزم؛ چه میدونم.
من هیچوقت بچه نبودم؛ چون هیچوقت کسی رو کتک نزدهم؛ هیچوقت کسی رو دعوا نکردهم. اه.
اون وقتا وقتی از آدما رفتارای بزرگترانه میدیدم دنبال این بودم تا من هم بزرگ بشم و مثل بزرگترا رفتار کنم. من نه بچه بودم و نه بزرگ شدم. من هیچوقت همچین عکسی نداشتهم. هیچ خاطرهای هم با این عکس نمیتونه به ذهنم بیاد.
تنها چیزی که... . آخه من چی بگم؟ تنها چیزی که به ذهنم میاد، حسرته. حسرت. بله!
کلمات کلیدی :